کودکی را تازه پشت سر گذاشته بودند که اِیْلچِه(خواستگار)، کوبهی درِ چوبی را میکوفت و به بهانهی نوشیدن آب، قامت دخترکان را به چشم خریدار از نظر میگذراند.
مراسم جواب دادن به خواستگار، به سرعت طی میشد و بدون کمترین نظرخواهی از عروس، یکی دو روز بعد، با مردی پای سفرهی عقد همراه میشد که تا آن لحظه، هرگز همدیگر را ندیده بودند.
آغازی از یک زندگی بدون بازگشت به خانهی پدری و سوختن و ساختن با همسری که ممکن بود هرگز تفاهمی طی سالهای با هم بودن، ایجاد نشود.
مدتی بعد و با آماده شدن جهیزیه، به خانهای میرفتند که یک یا دو اِیْلتِه(جاری) بزرگتر از عروس با خانوادهی داماد در حال گذران روزگار بودند.
خمیر کردن و پختن نان در تنور و دوشیدن شیر گاو و گاه آماده کردن تابّک(تاپاله) برای سوزاندن در اجاق، از اولین وظایف نوعروسانی بود که زندگی مشترک با خانوادهی همسرش را آغاز میکردند.
اتاقهایی کوچک کاهگلی، که اجاق و گهوارهی آویخته از دو دیوار، فضا را تنگتر کرده بود.
شدت روابط عاطفی تا نیم قرن پیش بین خانوادهها، قابل تصور نبود.
در حدی که با سامان گرفتن عروس در یک کوچه آن طرفتر و یا محلهای دیگر، تا مدتها دلمشغولی و اندوهِ به دل نشستهی مادر، تکرار این عبارت بود که: «چاغام ایزاقَه دیشدِه!»
«بچهام به دوری(غریبی)افتاد! »
کار در خانههای پر جمعیت از بامداد تا شامگاهان و رفتن به قنات «صدرآباد، آبشار حوالی شهرداری و چشمهی شِیْدقلیخان» برای آوردن آب و شستن لباس، از قوانین نانوشته برای مادرانی بود که اینک چند کودک قد و نیم قد هم آنها را در این رفت و آمدها، همراهی میکردند.
«یَشماق»، رعایت سنتی دیرین در روابط بین عروس با خانوادهی همسرش بود.
پدر و برادران همسر، از جمله کسانی بودند که عروس اجازهی همکلام شدن با آنها را نداشت. حتی اگر برای کودکش در حین بازی در محوطهی حیاط اتفاقی هم میافتاد، قرار نبود عروس فریادی بکشد و یا کلامی گفته و از کسی، کمک بخواهد.
پس از گذشت مدتی و گاه چند سال، با انجام مراسمی، عروس روبند صورتش را برمیداشت و اجازهی صحبت کردن با پدر و برادران همسرش را مییافت.
داشتن زندگی مستقل، زمان زیادی را میطلبید تا پسرهای خانواده به خانههای دیگری در همان حوالی کوچ کنند. که این تحول، برگ زرینی در زندگی مادران آن روزها بود تا احساس آزادی بیشتری در خانه و کاشانهی خود داشته باشند.
بچهها با یکی دو سال فاصله از همدیگر به دنیا میآمدند و مادران جوان، سرگرم رسیدگی شبانهروزی به جگرگوشههای خود بودند.
از طفل شیرخواره تا دختران و پسرانی که قد کشیده بودند و دیر یا زود برای ازدواج آنها باید چارهای اندیشه میشد.
مادرانی که با آغاز سومین دهه از زندگی، گیسوان بلند و زیبایشان رو به سپیدی میرفت و هیبت یک مادربزرگ را به خود میگرفتند.
دردناک این که، در موارد بسیاری مجبور به ادامهی زندگی با زنی با عنوان وَسنِه (هَوو) در زیر یک سقف هم میشدند.
تحمل رنجی بیپایان در ازای به تاراج رفتن جوانی و عمری زیستن با مردی که فرمانروای خانه و کاشانه بود.
پاییز که میرسید، دغدغهشان آماده کردن آذوقه برای زمستان بود. تهیهی قُووِرمَه(قورمِه) از گوشت گوسفند برای شبهای سرد فصلی پر برف که گاه خوراک روزانهی بچه ها در مسیر مکتب و مدرسه میشد.
آماده کردن برگ دلمه و تهیهی رب، ترشی، مربا و آبغوره، از جمله دلمشغولیهای مادران آن روزگاران بود.
و لحظه شماری برای فرارسیدن بهاری دلانگیز تا کرسی و لحافِ بزرگ آن را به صندوقخانه برده و چشم بر شکوفا شدن گلها و سبزهها بدوزند.
برچسب : نویسنده : bojnourdan بازدید : 165